خدا
::"خداوندا" ! نه آنقدر پاکم که مرا کمک کنی و نه آنقدر بدم که رهایم کنی؛؛؛
میان این دو گم شده ام، هم خود و هم تو را آزار میدهم.!هرچه تلاش کردم،
نتوانستم آنی شوم که تو می خواهی و هرگز دوست ندارم آنی شوم که تو
هایم کنی.!خدایا دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به من می
رسد بلندم کن!::
خدایا با من حرف بزن...
کودک نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن....
مرغ دریایی آواز خواند کودک نشنید...
سپس کودک فریاد زد: خدایا با من حرف بزن...
رعد در آسمان پیچید اما کودک گوش نکرد...
کودک نگاهی به اطافش کرد و گفت: خدایا بگذار ببینمت...
ستاره ای درخشید، اما کودک ندید...
کودک فریاد زد، خدا یه معجزه ای نشون بده.....
و یه زندگی متولد شد اما کودک نفهمید...
کودک با ناامیدی گریست: خدایا با من در ارتباط باش
بگذار بدانم کجایی؟!
بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد
اما کودک پروانه را کنار زد و رفت...
خدا همیشه و همه جا جواب بندشو میده ، فقط
ما به نحوه ی پاسخش آگاه نیستیم...
آزمـودم دل خــود را بــه هـزاران شیـوه ؛
هیــــچ چیز جز یـادِ ♥خــــــدا♥ شـادش نـــکرد ...
خــــــــدایا دوســــــــتت دارم
خدایــــ♥ـــــا
وحشتم را جز تـــ♥ـــو مونسی نیست
همدمم باش
و لغزشم را جز تـــ♥ـــو دستگیرنده ای نیست
همرهم باش
و گناهم را جز تـــ♥ـــو بخشنده ای نیست
در گذر
و رجعتم را جز تـــ♥ـــو پذیرنده ای نیست
در نگر
اگـ ـر صخره وسنگــــــ درمسیـ ـر رودخانه زندگی نباشـد
صدای آبـــــ هرگز زیبــــا نخواهد شد!!!
وقتی خــــــدا گره ای در زندگــی مینــدازه
مشکــل نیستــــ
بلکه به ایـن فکر کنیــد که می خواهید فرش نفیــس ببافیــــد
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت
خالقت
اینک صدایم کن مرا.
با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد
به نجوایی صدایم کن.
بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد.
(سهراب سپهری)